جاده حرکت کنند، یکی از بچهها گفت: «جاده زیر دید دشمن قرار دارد، نمیشود از آن استفاده کرد در ضمن تانکهای دشمن هم روی آن مسلط هستند، برای همین به راحتی ما را میزنند».
وقتی او نظر دوستمان را شنید، با اطمینان خاطر گفت: این که کاری ندارد، آیه وجعلنا را میخوانیم، دیگر مشکلی نخواهیم داشت، نیروها قبول کردند و با خواندن آیه به راه افتادیم وقتی به جاده رسیدیم، متوجه شدیم جاده پر از مینهای ضد نفر، ضدتانک و خودرو است، تو جمع ما هیچکس از تخریب سر در نمیآورد، با همان شرایط، هر کس هر چه میدانست به کار گرفت تا از شر مینها خلاص شدیم، آنقدر مینها ما را سرگرم کرده بود که معلوم نشد کی به دشمن رسیدیم، عراقیها هم که از بابت جاده خیالشان جمع بود، اصلاً متوجه حضور ما نشدند. «راوی: نورعلی فلاح ـ ساری»
* این بار، بیحوصلگی به دادمان رسید!
من و رضا توی سنگر نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم، نمیدانم چرا حوصلهام سر رفت و احساس عجیبی به من دست داد، برای همین به رضا گفتم: بیا به بیرون برویم و کمی قدم بزنیم، حوصلهام سر رفت، او با پوزخندی گفت: این طور میگوید برویم بیرون که آدم خیال میکند میخواهد برود به پارک، مگر وضعیت را نمیبینی؟! در آخر هم گفت: انگار بیرون حلوا خیرات میکنند! بیا بنشین حوصله داری توی گرما قدم بزنی؟ خلاصه با اصرار من قبول کرد.
پوتینهایمان را پوشیدیم و از سنگر زدیم بیرون، هنوز سی چهل متری از سنگر فاصله نگرفته بودیم که یک گلوله کاتیوشا درست خورد به سنگر ما و آن را با خاک یکسان کرد، وقتی این صحنه را دیدم به رضا گفتم: «راستی! بیرون حلوا خیرات میکنند یا تو سنگر؟» بعد خندیدم و گفتم: اگه با من نمیآمدی الان بزرگترین وصله تنت گوشت بود. «راوی: مهدی امیرزاده ـ ساری»
* شیعه بود
توی عملیات کربلای 5 بود، بچهها با رشادتی که از خود نشان داده بودند توانستند ضربات محکمی به دشمن وارد کنند، وقتی خط دشمن شکسته شد وارد سنگرهای دشمن شدیم و سنگرها را پاکسازی کردیم، در یکی از این سنگرها متوجه جسدی شدم که داخل پتو پیچیده شده بود، وقتی پتو را کنار زدم از درجهاش فهمیدم افسر است، وقتی کارت شناسایی و کاغذهایی را که به همراه داشت خوب بررسی کردم متوجه شدم شیعه است؛ برای همین برایش قبری کندم و او را در آن دفن کردم. «راوی: مهدی امیرزاده ـ ساری»
* تنها امید ما
کار شناسایی ما تمام شده بود، فرماندهان گردانهای لشکر ویژه 25 کربلا از جنوب خود را به ما رساندند تا به منطقه و دشمن توجیه شوند، فرماندهان بعد از این که روی نقشه توجیه تئوری میشدند، لازم بود منطقه را هم ببینند و از موانع طبیعی و غیرطبیعی که سر راهشان قرار داشت، اطلاعات کافی را بهدست بیاورند، برادر املاکی صدایم کرد و گفت: «فرماندهان درصددند که منطقه را از نزدیک ببینند، فرماندهی اطلاعات عملیات، این کار مهم را به گردن تو گذاشته است، ببینم چه میکنی». گفتم: «به دیده منت!» پس از دریافت سفارشهای لازم از طرف برادر املاکی، از روی علامتهایی که از قبل در مسیر مشخص کرده بودیم، به سمت دشمن حرکت کردیم، از رودخانه کانی شیخ، به کمک سیم بکسلی که روی آن نصب کرده بودند، گذشتیم، جریان آب آنقدر شدید بود که اگر در این سر و صدایی هم میکردیم، چیزی به گوش دشمن نمیرسید.
سردار شهید صمد اسودی که طبع شوخی داشت و بچهها را در بحرانیترین شرایط میخنداند در طی مسیر با فرماندهان شوخی میکرد، هیس هیس من هم راه به جایی نمیبرد، به مکانی رسیدیم که بایست مینشستیم و بهصورت نشسته آنها را توجیه میکردم، دایرهوار دور هم جمع شدیم، شروع کردم به توضیح دادن از وضعیت منطقه، سردار صحرایی، همان طور که به صحبتهایم گوش میداد، مشغول ذکر تسبیح بود اما اسودی همچنان با گفتن کلماتی به شوخطبعی خود ادامه میداد، بیتأمل گفتم: «آقا صمد! درست است که من هنوز به پختگی شما نرسیدهام اما در کوره تجربه شما حرارت دیدهام، میخواهید عراقیها ما را بزنند یا اسیر کنند؟ کمی مواظب رفتارتان باشید».
با سکوت جمع در این مرحله، موانع جغرافیایی را یادآوری کردم، تصمیم گرفتم آنها را به سمت دیدگاه و نقطه شاخصی که معین شده بود، ببرم تا اگر عملیاتی شد، با نقطه شاخص محور آشنا باشند، با این که امکان هرگونه خطری منتفی نبود، به صورت نیمخیز به سمت دشمن حرکت کردیم، هوا تاریک بود و تنها امیدمان، تک منورهایی بود که دشمن شلیک میکرد، با این که در موقع روشن شدن نور منور مینشستیم، 10 متر جلوتر را ردیابی میکردیم، رسیده بودیم به 50 متری سنگر کمین دشمن، با این که نهایت احتیاط را بهکار میبردیم، پارس سگها در آن شب یک آن قطع نمیشد.
کار که تقریباً تمام شد، حاج حسین بصیر گفت: سید حبیب! اگر کارت تمام شده برگردیم، دلهره داشت که نکند دشمن در جریان اوضاع قرار گیرد و زحمات بچهها به هدر رود، بعد به شوخی گفت: «آقا سید! هر قدر توجیهمان کنی، چون شاگرد تنبلی هستیم، باز روز امتحان جا میمانیم». «راوی: سیدحبیب حسینی ـ نکا»